یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان و باباعروسی مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 35 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
وبلاگ نی نی مونوبلاگ نی نی مون، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

شعر زیبا در مورد خدا

1395/7/11 12:20
نویسنده : مامانی
289 بازدید
اشتراک گذاری

پيش از اينها فکر مي کردم که خدا 
 خانه اي دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا

 

محبتمحبت

پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برف کوچکیاز تاج او 
 هر ستاره، پولکي از تاج او

اطلس پيراهن او، آسمان
نقش روي دامن او، کهکشان 

 رعدو برق شب، طنين خنده اش
سيل و طوقان، نعره توفنده اش

دکمه ي پيراهن او، آفتاب
برق تيغ خنجر او مهتاب

 هيچ کس از جاي او آگاه نيست
هيچ کس را در حضورش راه نيست

بيش از اينها خاطرم دلگير بود 
 از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين

بود، اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود

در دل او دوستی جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا 
 از زمين، از آسمان، از ابرها

زود مي گفتند: اين کار خداست
پرس وجو از کار او کاري خطاست

 شعر خدا,شعر درباره  خدا,شعر درباره ی خدا

هرچه مي پرسي، جوابش آتش است
آب گر خوردي، عذايش آتش است

تا ببندي چشم، کورت مي کند
 تا شدي نزديک، دورت مي کند

کج گشودي دست، سنگت مي کند
کج نهادي پاي، لنگت مي کند

 

با همين قصه، دلم مشغول بود 
خواب هايم خواب ديو و غول بود

خواب مي ديدم که غرق آتشم
در دهان اژدهاي سرکشم

در دهان اژدهاي خشمگين
بر سرم باران گرز آتشين

محو مي شد نعرهايم، بي صدا
در طنين خنده اي خشم خدا

نيت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن يک درس بود 

مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ، مثل خنده اي بي حوصله 
سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود

شعر خدا,شعر درباره  خدا,شعر درباره ی خدا

تا که يک شب دست در دست پدر
 راه افتادیم به قصد يک سفر

در ميان راه، در يک روستا
خانه اي ديدم، خوب و آشنا

زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟
گفت اينجا خانه ي خوب خداست

گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند
 گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند

 با وضويي، دست و رويي تازه کرد
با دل خود، گفتگويي تازه کرد 

 گفتمش، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟

گفت: آري، خانه اي او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست

مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني

خشم نامي از نشاني هاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مادری جانانه است

دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر هم با دوست معني مي دهد

هيچکس با دشمن خود، قهر نيست
قهر او هم از  نشان دوستي ست

تازه فهميدم خدايم، اين خداست 
 اين خداي مهربان و آشناست

دوستي، از من به من نزديکتر

 


آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد


 آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي، نقش روي آب بود

 شعر خدا,شعر درباره  خدا,شعر درباره ی خدا

مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا


سفره ي دل را برايش وا کنم


مي توان درباره ي گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد


چکه چکه مثل باران راز گفت
 با دو قطره، صد هزاران راز گفت

مي توان با او صميمي حرف زد
مثل باران قديمي حرف زد

مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت آواز خواند

مي توان مثل علف ها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد

مي توان درباره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت

مثل اين شعر روان و آشنا:
پيش از اينها فکر مي کردم خدا… 

منبع:tebyan.net

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد